خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / ۱۳۷۶-ره آورد بیشه-خاطرات اردوی بیشه پوران

۱۳۷۶-ره آورد بیشه-خاطرات اردوی بیشه پوران

 

متن حاضر شامل خاطرات اعضای شرکت کننده در اردوی تابستان سال ۱۳۷۶ جلسه

جوانان به مقصد بیشه پوران می باشد.انتخاب بهترین خاطره ها از بین خاطره های

موجود چندان کار ساده ای نبود از این رو سعی کردم تا با در کنار هم قرار دادن

خاطرات موجود مجموعه ای یکجا از تمامی خاطره ها تهیه نمایم،قسمت هایی

که درشت  شده است خاطرات شرکت کنندگان در اردو می باشد .

نکته دیگر که باید مورد توجه قرار گیرد این است که در تدوین خاطرات تمامی

تلاش بر این بوده است که نامی از کسی برده نشود در انتها بنده به عنوان کسی

که در این اردو شرکت نکرده ام توانستم هر چند به طور نسبی در جریان اتفاقات

این اردو قرار بگیرم و این امر از نوشته ای که خواهید خواند بخوبی مشهود است .

  « موفق باشید ، التماس دعا »

نویسنده و تنظیم کننده: مهندس بابک کلانتریان

رهاورد بیشه

بیشتر از یک هفته است که حال و هوای اردو بچه ها را گرفته است و همه

امیدها به امشب ختم می شود . من هم به مانند بیشتر بچه ها وسایلم

را عصر آن روز بسته بودم و ساعت ۱۱شب به منظور حضور به موقع برای

فردا صبح به مسجد آمدم که شب را آنجا بخوابم.

صبح، بعد از نماز و صحبت های مسئولین اردو حدود ساعت۵:۳۰ بود که

وسایل خود را سوار ماشین کرده و به سمت ایستگاه قطار اندیمشک

حرکت کردیم. بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم وسایل خود را به سرعت

به قطار منتقل کردیم در حال انتقال وسایل به قطار من از فرصت استفاده

کرده و با شنیدن اذان صبح نماز خود را خواندم و هنوز سلام نماز را تمام

نکرده بودم که قطار شروع به حرکت کرد و من با عجله خود را به قطار

رساندم و سوار شدم ولی: «وقتی وسایل را سوار قطار کرده بودیم

بعضی از بچه ها فرصت خواندن نماز در ایستگاه اندیمشک را پیدا

نکرده بودند به همین خاطر ، بچه ها یکی یکی نمازشان را در قطار

در حال حرکت می خواندند و این یکی از با ارزش ترین و یا ماندنی ترین

صحنه هایی بود که من در ابتدای سفر با آن روبرو شدم.» در گوشه ای

از قطار نشسته ام و خاطرات تلخ و شیرین اردوهای سالهای گذشته را مرور

می کنم.

«یادم می آید که سال گذشته که به همدان رفته بودیم من به اتفاق

چند تن از بچه ها به بالای کوه گنج نامه رفتیم آنجا یک جوی آب بود

که وقتی به لبه ی کوه می رسید همانند یک آبشار آب به پایین می آمد

بر حسب اتفاق من از بالا افتادم داخل جوی و جلوی آب را گرفتم،

خانواده ای که در پایین کوه بودند و می خواستند عکس بگیرند یک

دفعه متوجه شدند که جریان آب قطع شد و چون بالا آمدند که علت

را جستجو کنند دیدند که من و بقیه بچه ها نشستهایم و راه آب را

سد کرده ایم که موجب تعجب آنها شد و بعد همه ما خندیدیم»

چند سال جلوتر نیز که عضو جلسه نوجوانان بودم(تابستان۷۴)برای اردوی

تابستانی نیز به بیشه آمدیم.

« در آن اردو ۴ نفر از بچه ها در اثر بی احتیاطی داخل آب رودخانه

افتادند، لطف خدا شامل حال ما شد که حادثهای پیش نیامد اما

همگی غمگین و ناراحت شدیم و کار به جایی کشید که یکی از

بچه ها که در رودخانه افتاده بود را شبانگاه بعد از نماز مغرب

چند تن غریبه به مدرسه آوردند»

  با آمدن چند غریبه به کوپه ما من هم به خود می آیم تا می خواهم

به آنها توضیح دهم که این کوپه متعلق به ماست قطار، ترمز می کند

و با صدای بلند یکی از بچه ها، متوجه میشوم که به بیشه رسیده ام من

با اتفاق بچه ها به علت اینکه وقت کم است با همان سرعتی که وسایل

را به قطار منتقل کردیم، از قطار خارج می کنیم ،علی رغم اینکه بچه ها

از ساعت ۶ تا ۱۱ صبح در قطار محلی بوده اند اما هرگز گرد خستگی به

چهره آنها ننشسته است و همگی با جدیت و تلاش در خارج کردن وسایل

کمک می کنند. همینطور که آخرین صندوق نوشابه را به دست او می دهم

به یکباره با خود می گویم که مگر او هم به اردو آمده است چرا که ما از دیشب

در مسجد و امروز صبح در قطار بوده ایم و هرگز او را ندیده ام.

 

 

 می گویم شاید من متوجه نشده ام اما وقتی که یادم می آید دیشب برای اینکه

کتابش را به او باز گردانم هر چه دنبال او گشتم او را پیدا نکردم شک من

تبدیل به یقین می شود و برای اینکه پاسخ سوال خود را پیدا کنم از او

می پرسم اینجا چکارمی کنی و او پاسخ سوال مرا به وقت دیگری حواله

می دهد. صدای جیرجیرکها ،پیغام خواب را می دهد و بسیاری از بچه ها 

از فرط خستگی به خواب رفته اند ولی من و او در گوشهای از حیاط

مدرسه نشسته ایم او می گوید:برای فراهم کردن مقدمات اردو با

هماهنگی مسئول جلسه، گروه ما ثارالله یک روزجلوتر به بیشه آمدیم.

  از او می پرسم که روز گذشته چکار کردید با بی حوصلگی می خواهد

که پاسخ سوالم را ندهد ولی چون من اصرار میکنم خالصانه و بیریا جواب

می دهد که بیشتر روز را برای گرفتن جا صرف کرده اند اما دیشب

یکی از خاطره انگیزترین شبهای اردوی او بوده است.از زبان خود او

بگویم بهتر است می گفت:«شب ابتدا نماز خواندیم که فکر کنم

بجز تک و توکی، کسی در آن ساختمان نماز نمیخواند، قبل از

شام جلسه را گذاشتیم.  تعدادمان ۵ نفر بود ،خودتان حسابش

را بکنید که چه خاطره و صفایی دارد و چون شنبه شب بود مقداری

درباره نهج البلاغه صحبت کردیم. بعد از جلسه هم شام خوردیم

که شامل ۲ کنسرو لوبیا بود و یک کیلو انگور که باز هم بر زیبایی

آن روز افزود، دیشب خاطرات دیگری هم داشت خواندن دعای

توسل و رفتن بر روی ریلها و صحبت کردن»همانطور که صحبت هایش

گوش می کردم متوجه شدم که«زیباترینش را همان جلسه پنج نفره

و برنامه نهج البلاغه آن شب می داند»هر چند که دوست دارم بیشتر

با هم باشیم ولی خواب نیز به سراغ من می آید و من هم از او خداحافظی

میکنم تا قدری استراحت کنم.

صبح است و من به اتفاقات دیروز بعد از ظهر فکر می کردم تو گویی

می خواست به قول معروف گربه را دم حجله بکشد ، بله دیروز،

«هنگامی که بچه ها در یکی از اتاقهای مدرسه که پنجره ای

مشرف به حیاط داشت تفریح و شوخی می کردند ،گویی

صدای آنها که چندان هم بلند نبود مزاحم سرایدار شده بود

و او هم نامردی نکرده بود و آنچنان توهین ها و حرفهای

رکیکی به بچه ها گفت که نگو و نپرس اما باز هم بنازم روحیه

اطاعت پذیری و حفاظت از نام مسجد و بچه ها را که خشم

خود را فرو بردند و به تذکراتی که قبلا " به آنها گفته شده بود

جامه عمل پوشانده و در مقام پاسخ نیامدند»

اما وقتی او را دیدم که اظهار نارضایتی می کند و در کوله پشتی

بهداری دنبال داروی شکم درد را می گیرد فهمیدم که واقعا" گربه

دم حجله کشته شده است، چرا که او می گفت:«صبح، برای

رفع حاجت رفته بودم. از قضای روزگار خیلی به توالت

محتاج بودم هنوز چند ثانیهای از ورودم نگذشته بود که

دیدم ناگهان سروکله زن سرایدار پشت در توالت پیدا شد

و من صدای او را که شنیدم از ترس دیروز  عصر،که آن طور

از آن زن فحش و توهین شنیده بودم از جای خود زود

برخاستم و بیرون آمدم ،درست حدس زده بودم زن

سرایدار بود، وقتی من خارج شدم شروع کرد به بد و بیراه

گفتن و می گفت که توالت بو میدهد من  بدبخت که اصلا"

هیچکاری نکرده بودم نمیخواستم از خودم دفاع کنم و به

او جواب بدهم ولی گربه  کشی دم حجله باعث پیچش 

شکم من شده است»بعد از اینکه این جریان را تعریف کرد در

حالیکه می خندیدم به او توضیح می دادم که ما کجا زیره رازیانه

کجا و اگر زیره رازیانه می خواهی باید با قطار به خانه برگردی

که یکباره با صدای جیغ زدن یکی از بچه ها بی اختیار از جا کنده

شدم و به طرف صدا که ار یکی از اتاقها می آمد رفتم .«بله

یکی از بچه ها بود که مثل همیشه داد می کشید من

قبلا" چند بار به او تذکر داده بودم ولی کو گوش شنوا !!!

خلاصه با سرعت و عصبانیت وارد اتاق شدم می دانستم صدا از

کیست ،با نگاه خشم آلودی به او خیره شدم او فهمید که من

خیلی ناراحت هستم، من آن چند  نفری را که در اتاق بودند،

از اتاق بیرون کردم و یک سنگ بزرگ پشت در اتاق قرار دادم

  او می گفت باور کن عمدی نبود، ببخشید و من بعد از مقداری

صحبت از اتاق خارج شدم بعد از چند دقیقه دیگر که وارد اتاق

شدم دیدم آن فرد دارد اتاق را جارو می کند و فهمیدم اینکارها

را می کند که اعلام کند از کرده خود پشیمان است و از آن موقع

دیگر سر و صدایی از او بلند نشد.» تا بخود  بجنبم ظهر شده است

نماز را خواندیم و بعد هم نهار را خوردیم.  آن روز عصر با کسب اجازه از

مسئولین اردو به پیشنهاد من تصمیم گرفتیم به اتفاق ۴ تن دیگر از

بچه ها به آبشار برویم اما چه گویم که نگفتنم بهتر است چرا که آن 

روز هرگز پایمان به آبشار نرسید.

« همانطور که داشتیم می رفتیم یکدفعه پای یکی از بچه ها

از روی سنگ لیز خورد و پایش ضرب دید به گونهای که

راه رفتن برایش مشکل شد و شلوار نویش هم مقداری

پاره شد به ناچار یکی ا ز بچه ها دستش را در گردن اندخت

و همگی کشان کشان او را  برگرداندیم.

نکته قابل توجه این موضوع حسن دوستی بود که بین آن

دو در آن لحظه بوجود آمد که از چهره شان می شد فهمید

که از روی حسن علاقه و دوستی این کار را کرده اند و نه

اجبار و من چون می خواستم این حسن و علاقه عاطفی

را ثبت کنم در همان لحظه از آنها یک عکس گرفتم»خلاصه

با هر جان کندنی بود خودمان را به مدرسه رساندیم و از دیدن

جمال آبشار محروم شدیم آن شب بعد از اینکه شام و نماز و

جلسه را پشت سرگذاشتیم مقدمات یک دوره مسابقه شطرنج

بین بچهها چیده شد و از طرف دیگر اعلام کردند که فردا در نظر

داریم به صورت دسته جمعی به بیشه برویم و من هم با این

امید که کمال استفاده را از پیاده روی فردا بکنم بخواب رفتم.

 

 فردا صبح زود آماده شدیم و به سمت بیشه حرکت کردیم.

برای صبحانه ۵ خربزه بین  5 گروه   جلسه تقسیم کردند و

گفتند که این صبحانه  گروه شماست اگه شکست دیگه صبحانه

ندارید اما « تقریبا" در ۱۵۰متری بودیم که خربزه از دست

یکی از بچه ها افتاد و شکست و در ۵۰ متر بعد نیز خربزه

دیگر افتاد و شکست و بچه ها همه به شوخی می گفتند

که تا خربزه های دیگر نیفتاده صبحانه را بخوریم و می خندیدند»

بهر حال تا تمام خربزه ها تلف نشدند مسئولین اردو راضی شدند

که گوشه ای صبحانه را بخوریم و جایی را که انتخاب کرده بودند

واقعا" جای دنج و با صفایی بود بعد از صرف صبحانه.

«من وعده ای از بچه ها به گردش پرداختیم یک درخت پیدا

کردیم که یک شاخه آن آویزان بود و بچه ها با آن تاب

می خوردند من هم می خواستم تاب بخورم، وقتی

که چوب را بدست گرفتم همه به من گفتند ((تارزان))

من این کلمه را شنیدم بقول معروف شیر شدم و هر بار

بالاتر می رفتم دو سه بار اینکار را کردم. به ما گفتند که

بیایید می خواهیم حرکت کنیم وقتی این را شنیدم زود

رفتم بالا و چوب را گرفتم این بار از همیشه بالاتر،تا

جائی که لیز خوردم و به سر روی زمین افتادم و دو سه

پشتک بر روی زمین زدم و شانس آوردم بجز پلک چشمم

که خراش برده بود هیچ جای بدنم آسیب ندیده بود و

آنجا من بخودم قول دادم که دیگر هیچ وقت اینچنین

با حرف دیگران مغرور نشوم سپس به دنبال بچه ها

براه افتادم»

 

در راه که می رفتیم از راه های صعب العبوری ما را عبور می دادند

که باعث شد من جا بمانم، تعجب که این همه راه خوب چرا باید

از اینجا بگذریم که البته، «بعلت عدم وجود راهنمای خوب بود

که مجبور شدیم از جاهایی از کوه که حتی جای پا هم نداشت

پایین بیائیم که البته من بسیار ترسیده بودم»

«حتی یکبار پایم لیز خورد و هر چقدر داد زدم هیچکس به

دادم نرسید و بچه ها فکر می کردند که من شوخی می کنم»

در هر حال این راهپیمایی تمام شد و دستور برگشتن صادر گردید در

هر حال برگشتن با یکی از بچه ها که خربزه از دستش افتاده بود

صحبت می کردم ،بی مقدمه گفت که، «چون من مسئول

 تدارکات گروه بودم یکیاز خربزه ها را به من دادند که

من بعلت خواب آلودگی و  ناهمواری مسیر لیز خوردم

و خربزه از دستم افتاد و شکست، من از این ماجرا خیلی

ناراحت شدم و مسئولین تدارکات نیز به ما گفتند که شما

باید همین خربزه شکسته را بخورید من از این موضوع

خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که دیگر مسئول تدارکات

گروه نشوم و ادامه داد، اما بچه های گروه  بچه های با تقوا

و قانعی بودند وبهمان نصف خربزه نیز قناعت کردند.»

 

در حالیکه به تصمیم آخر او فکر می کردم به مسیر خود ادامه می دادم

و در خلوت خودم بودم که صدای خنده بچه ها توجه من را جلب کرد،

مقداری که گوش دادم و علت را جویا شدم فهمیدم که موضوع از چه

قرار است آنها خاطره مسواک زدن را برای هم تعریف میکردند و میخندیدند .

«جدیدا" صابون هایی به شکل پماد به بازار آمده است که یکی از

بچه ها نمونه ای از آنها را با خود آورده بود یکی از بچه ها هم

مسواک به دست به دنبال خمیر دندان می گشت که صاحب

صابون با زرنگی خاصی مقداری روی مسواک او ریخت و

او هم از همه جا بی خبر شروع کرد به مسواک زدن و بعد

از مدتی که فهمید دهان خود را شست ولی چه فایده چون

که او مورد تهاجم خندههای بچهها قرار گرفته بود»

امروز آخرین بعد از ظهری است که در مدرسه هستیم و فردا اردوی

ما تمام می شود، همینطور که در راهرو مدرسه قدم میزنم وارد

اتاق یکی از گروهها می شوم. «بچه ها به دو دسته تقسیم

شده و شاه و وزیر بازی میکردند، مدتی آنجا ماندیم .از

حرفهای بچه ها اینطور بر می آمد که بازی آنها به

لج و لج بازی کشیده شده است از قضای روزگار و

در جریان بازی، ورق به گونهای برگشت که آن را که

دوست داشتند دزد بیفتد، شاه افتاد و او هم

آنقدر با اوامر شاهانه دستور زدن افراد گروه روبه رو

را داد که بقول خود او ((پک دلش))در آمد»

همینطور که بازی آنها ادامه داشت از اتاق آنها خارج شدم و

وارد اتاق دیگری شدم در آن اتاق گویا فینال مسابقات شطرنج

برپا بود اما هنوز درست بر عرصه پیکار آن دو مسلط نشده

بودم که این کلمات را شنیدم که((کیش مات)) و بعد آنکه برنده

شده بود رو به یکی از بچه ها کرد و گفت: دیگر نیازی نیست

که نامت را عوض کنی .مفهوم کیش و مات را می دانستم اما

متوجه قسمت بعدی کلام او نشدم، لذا پرسیدم که جریان از

چه قرار است و او با خوشحالی ناشی از برد خود گفت که،

«در بازیهای شطرنج که به فینال رسیدم یکی از بچه ها

گفت: اگر بازنده شوی من نامم را عوض می کنم. رقیب

من وقتی که از این ماجرا مطلع شد بطور حسابی با

کسانی که شطرنج را بخوبی بلد بودند شروع به تمرین

کرد و من دیگر قطع امید کرده بودم، رفیقم می گفت:

اگر بازنده شوی کمرت را می برم. بهر حال من و رفیقم

خیلی سختی کشیدیم اما من و او باهم به این نتیجه

رسیدیمکه انسان ابتدا باید فکر کند بعد حرف بزند»

 

از اتاق خارج شدم و وارد حیاط مدرسه شدم با شتابی که

خورشید برای پنهان شدن در پشت کوه ها از خود نشان

می داد آنروز هم داشت به پایان می رسید، وضو گرفتم

و برای فریضه نماز آماده شدم بعد از نماز جلسه برپا شد

آن شب علاوه بر جلسه،زیارت عاشورا را نیز قرائت کردیم.

«این یکی از با حالترین دعاهایی بود که خواندیم ، واقعا"

دل من را آرام کرد و ما را وادار می کرد به کارهایی

که کردهایم فکر کنیم و صمیمیت را  بین بچه ها بیشتر کرد»

«چون داخل اتاق شلوغ بود من بیرون نشستم ، در آن

موقع یکی دو تا از بچه ها را دیدم که بیرون نشسته اند و سر

به زانو گرفته بودند و واقعا" می توانم بگویم بیشتر بچه ها

در آن وقت چنین وضعی داشتند و همگی حالی پیدا کرده

بودند گویا دوست داشتند که الآن کربلا بودند و آنجا زیارت

را قرائت می کردند انشا ا… که خداوند روزی برساند که همه

ما و عاشقان امام حسین(ع)در کربلا بتوانیم عرض ارادت نمائیم»

صبح که از خواب بلند شدم جریانی که چند شب پیش اتفاق افتاده

بود نقل مجلس بچه ها بود و آنرا تکرار می کردند و می خندیدند   

جریان از این قرار بود که، «یکی از بچه ها که شب بیرون از اتاق

و در حیاط مدرسه خوابیده بود پس از اینکه سردش شده بود

پتو و دیگر وسایل خود را جمع کرده و به داخل اتاق می رود

از شانس بد او دو تا از بچه ها که در گوشه اتاق خواب بودند

خروپف می کرده اند از این رو او گوشه ای دیگر که یکی دیگر

از بچه ها خواب است می رود او را بیدار می کند تا مکانی برای

خواب پیدا شود و بخوابد ،ولی همین که او را بیدار می کند

یک داد و بیدادی سر می دهد که باقی بچه ها نیز بیدار

می شوند و او سریع به همان حیاط مدرسه فرار می کند»

و یک چیز که از این اردو برای من به یادگار خواهد ماند این بود که

:«این اولین اردویی بود که من تصمیم به مسواک زدن کردم».

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *