خانه / نشریه / پايتخت مقاومت / نه تیر می‌خورم نه می‌سوزم، فقط یک ترکش

نه تیر می‌خورم نه می‌سوزم، فقط یک ترکش

اوایل سال ۸۵ بود که یک‌سری دست‌نوشته از شهیدی در میان ۲۶۰۰ شهید دزفول به دستمان رسید که ما را مجذوب خود کرد. به اتفاق دوستان بر آن شدیم تا خانواده این شهید عزیز را پیدا کنیم و پای صحبتشان بنشینیم. بعد از قدری جستجو، بالاخره آدرس را پیدا کرده و با آنها قرار ملاقات گذاشتیم. از لطف خدا و نظر شهید، روز هفدهم مهر ۸۵ خدمت مادر و خواهر شهید رسیدیم و در یک نشست صمیمانه قدری بیشتر با این عزیز آشنا شدیم. این آشنایی سرآغاز تحولی بود برای کسانی که کم و بیش در جریان کار بودند. آنچه در ادامه می‌آید، پرتویی است از وجود ناشناخته شهید سید هبت‌الله فرج‌اللهی.

در سال ۱۳۴۴ در یکی از روز‌های پر از باران، در خانه سید غفور کودکی چشم به جهان گشود که او را هبت‌الله نامیدند تا پرتو و آیتی باشد از هیبت و جلال الهی. در آن سال، خانواده سید غفور عزیز چون بسیاری از مردم دزفول در سختی و تنگدستی روزگار می‌گذراندند، اما به گفته مادر، با تولد آقا سید، خداوند درِ رزق و روزی را به خانه محقر و کوچک فرج‌اللهی گشود. دوران کودکی سید که همزمان بود با عصر حکومت طاغوت، جلسات قرآن در منازل مردم برگزار می‌شد و او هم به همراه برادران و دوستان هم‌محله‌ای، در این جلسات شرکت می‌کرد و از همان جا هم با قرآن انس گرفت.
با آغاز نهضت اسلامی او نیز چون بسیاریاز مردم و نوجوانان ایرانی‌ و زفولی، در تظاهرات ضد شاه شرکت کرد. همزمان با پیروزی انقلاب و ساماندهی امور مساجد، رفت‌وآمد او نیز به مسجد بیشتر شد. اوایل شروع جنگ تحمیلی، خواهان حضور در جبهه بود، اما به دلیل سن کم و جثه ضعیف، مادر راضی نمی‌شد که او به جبهه برود. مادر شهید (بی‌بی اختر منشورزاده) با بچه‌های مسجد صحبت کرد و گفت: مدتی او را پشت جبهه و مسجد مشغول کنید تا تصمیمش از روی احساس نباشد و قدری هم بیشتر با مشکلات آشنا شود. به هر زحمتی بود یک‌سال هبت‌الله را در پشت جبهه نگاه داشتند، تا اینکه در سال ۱۳۶۰ که زمزمه عملیات شکست حصر آبادان به گوش می‌رسید. دیگر کسی نمی‌توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند. مادر هم که شور او را می‌دید، خود دستش را گرفت و به مسجد برد و گفت: این بچه مال خداست، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا آمده‌ام سند مال خدا را به او پس دهم. به این ترتیب سید بزرگوار، برای اولین بار در عملیات ثامن‌الائمه(ع) در جبهه حضور یافت که منجر به مجروحیت هر دو پای وی شد، اما پس از مدتی استراحت در خانه، دوباره در جبهه حضور یافت.
در آن روز‌ها به جز سید هبت‌الله، دو برادر دیگر او به نام‌های سیدعلی و سید قدرت‌الله نیز در جبهه بودند و هر بار یکی از آنها با بدنی مجروح به خانه بازمی‌گشت، اما مادر که حالا خود نیز از رزمندگان پشت جبهه به حساب می‌آمد، هرگز لب به اعتراض نگشود و خود پرستاری فرزندان مجروحش را در خانه به عهده می‌گرفت.
سید هبت‌الله (به قول دزفولی‌ها آهبت) که حال دیگر جزو نیرو‌های ثابت لشگر ۷ ولی‌عصر(عج) شده بود، همزمان با رزم، درس هم می‌خواند. دیپلم که گرفت، در کنکور شرکت کرد و در رشته الهیات پذیرفته شد، اما به دلیل حضور مداوم در جبهه، دانشگاه را کنار گذاشت.
سید اگر چه نیروی اطلاعات عملیاتی در جهاد اصغر بود، اما در جهاد اکبر نیز یک نیروی شناسایی قوی و زبده بود. هنوز دیوار‌های اتاق و مادر پیرش، گریه‌ها و ناله‌های عاشقانه او را به یاد دارند. مادر می‌گفت: یکی از شب‌ها از اتاقش صدای گریه شنیدم. خودم را به در اتاق رساندم. ترسیده بودم. نکند اتفاق بدی افتاده باشد، اما وقتی در را نیمه باز کردم، دیدم به سجده رفته و دارد گریه می‌کند. من هم برگشتم و هیچ نگفتم.

سید از اجداد طاهرینش آموخته بود که باید روح و جسم و جانش را در راه وصل دوست خرج نماید، به همین دلیل لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. از جبهه که می‌آمد، اولین کاری که می‌کرد، به خانواده شهدا سر می‌زد و بعد هم به دیدن دوستان شهیدش در شهیدآباد می‌رفت.
سید قدم زدن در شهیدآباد را قدم زدن در وادی معرفت می‌دانست. او در دستنوشته‌هایش گفته است که «اگر گرمی حضور شهدا وجود سردت را گرم نکرد، این شهیدآباد، شهیدآباد تو نیست.» سید دست نوشته‌های فراوانی از خود بر جای گذاشته، از گفتگو با خدای خویش گرفته تا با دوستان شهید و نفس خویش. دستنوشته‌هایی که خود جزوه‌های کلاس انسان‌سازی و خودسازی است. سید در بیست سالگی به چنان پختگی رسیده بود که به پیرمردی می‌ماند که گویی سال‌های سال از عمرش می‌گذرد. در وادی تربیت نفس به درجه‌ای رسیده بود که هر پیش‌بینی که می‌کرد، درست از آب در می‌آمد. اطرافیانش هنوز برخی از الهاماتی را که به ایشان می‌شد به خاطر دارند. به عنوان نمونه این را می‌توان بیان کرد که دست‌نوشته خود و تأیید خواهرش آن را ثابت می‌کند. گروهی از نیرو‌های گردان بلال برای آموزش غواصی به شمال رفته بودند. یکی از نیرو‌ها که از دوستان صمیمی سید هم بود، در حین آموزش به دلیل نقص کپسول اکسیژن در دریا غرق می‌شود. در همان لحظه، سید که در خانه بوده است، در دفترش این گونه می‌نویسد: امروز یکی از بچه‌ها شهید شد.» خواهرش می‌گفت: «وقتی به خانه آمدم، دیدم ناراحت نشسته. گفتم: چرا ناراحتی؟ گفت: یکی از بچه‌ها شهید شده. گفتم: کی؟ گفت: بعداً می‌فهمی. عصر همان روز خبر شهادت شهید رضا آلویی را به او رساندند. سید بعد از شهادت رضا بسیار بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت: او هم شهید شد، ولی من هنوز هستم.
سید زمان و نحوه شهادتش را هم برای اطرافیانش گفته بود. خواهرش می‌گفت: به او گفتم: من اصلاً دوست ندارم تو تیر بخوری یا این‌که پیکرت بسوزد. رو به من کرد، خندید و گفت: همین! گفتم: بله. گفت: به چشم! من نه تیر می‌خورم و نه می‌سوزم. من فقط با یک ترکش شهید می‌شوم و دستش را گذاشت روی سرش و گفت: اینجا. وقتی که پیکرش را آوردند، صورتش را که دیدم، متوجه شدم درست همان جایی که دست گذاشته بود، ترکش هم به همان‌جا اصابت کرده بود.
خواهر شهید می‌گفت: «شب آخری که فردایش قرار بود به جبهه برود، مهمان من بود. قبل از شام از خانه بیرون رفت. گفتم: کجا می‌روی؟ گفت: کار دارم ولی برای شام می‌آیم. رفت و برای شام آمد. بعد از شهادتش، پدر شهید سیدجمشید صفویان به خانه ما آمد و گفت که آقا هبت آن شب آخر آمده بود خانه ما برای وصیت کردن. پدر شهید می‌گفت: سیدهبت‌الله به ما گفته بود که پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می‌شود. (سید جمشید در عملیات کربلای ۴ شهید شده بود و تا آن روز پیکرش پیدا نشده بود). دقیقاً پانزده روز بعد از شهادت ایشان، پیکر شهید صفویان پیدا شد.
شهید فرج‌اللهی در دفترش این‌گونه نوشته است. «بسمه تعالی سید هبت‌الله فرج‌اللهی شهادت مبارک» و زیر آن را امضا کرده است. این نوشته مربوط می‌شود به چند روز قبل از شهادت ایشان. سیدعزیز که در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به آرزوی خویش یعنی شهادت که در راه رسیدن به آن عاشقانه می‌سوخت، رسید. به گواهی شهید سیدرضا پورموسوی که او خود نیز عارفی بوده است واصل و در سال ۱۳۶۷ به آسمان پرکشیده است، ایشان خبر شهادتشان را از مولا و امام زمان(عج) خویش شنیده‌اند و این خود شرح مفصلی می‌خواهد که در این سطور امکان‌پذیر نیست.
سید شهید در دستنوشته‌هایش جمله‌ای را گفته که امیدوارم شامل حال ما و همه شما عزیزان بشود. باشد که پاسدار و ادامه‌دهنده راهشان باشیم؛ اما جمله: «نظر کردن در زندگی شهید، شهیدساز است.»
آنچه گذشت، خلاصه‌ای است از یک ساعت و نیم ساعت گفت‌‌وگو با خانواده شهید که همه مصاحبه به جای خویش شنیدنی است.

برگی از دست‌نوشته‌های شهید سیدهبت‌الله فرج‌اللهی
بسمه تعالی
از مشهد تا مشهد
السلام علیک یا غریب الغرباء یا علی بن موسی‌الرضا.
می‌خواستم از حرم بنویسم؛ محرم راز و خلوتکده محرومین
.. به هر حال نوشتن از ظاهر حرم نیز مشکل است. از کبوتران اطراف حرم، که ای کاش ما نیز بال داشتیم و هر روز طوافی در آن می‌کردیم ولی چه بالی تیزپروازتر از قلب وجود دارد که اگر انسان هر روز سوار بر تپش قلب گشته و از دریچه چشم‌های خیس از اشکش نگاهی به حرم بکند، شاید محرم راز گردد.
از گنبد طلا، از رواق‌های آقا و از سقاخانه آقا، از خیل زائرین امام، از آن همه مجروح و معلولین که به باب‌المراد چشم دوخته‌اند، اما مگر قلب را هم می‌شود به ریسمان بست تا جراحتش خوب گردد و مگر خوب شدن قلب به پاره گشتن در راه خدا نیست و از تمام اینها نوشتن و گفتن همه و همه سخنهایی است که انسان را به حرم می‌کشاند… اگر انسان بخواهد بداند که آقا او را پذیرفته یا نه، نشانه‌اش این است که اگر به سردر حرم رسید، زائر اشک از چشمانش حلقه بست. این وارد حرم گشته است البته نه با قدم ظاهری، با قدم ایمان و باید اگر که انسان متوجه باشد که در بکا می‌رود هر قدمی که به ضریح که نه به آفتاب قدم می‌نهد از راه دل نیز گرمی این نزدیکی را در خود احساس کرد. این زائر است.
وارد شدن در حرم وارد شدن در منبع نور است و این انسان هر چه قدر که بد باشد، مجبور است که احساس حقارت کند. مجبور است مجذوب گردد. احساس گشادگی دل می‌کند و احساس دلتنگی از دنیا. تا جایی که انسان‌که نظر به باب‌المراد می‌کند، باید بداند مرید است. مرید چه کسی، مرید معصوم و وقتی که دستش به ضریح رسید و دست بر آن نهاد و بوسه بر آن زد و اشک از چشمانش سرازیر شد، این باید بسوزد و باید بداند اکنون مهمان چه حضرتی است. اکنون باید مسرد خود را بفهمد. مردگی خود را بداند اگر گرم نشود تا جایی که این گرما در عمق وجودش زبانه کشاند و هر چه غیر از خداست بسوزاند این مهمان نیست و باید بدانی که رسم بزرگواری امام معصومی که خودش دل شکسته است در غربت، این است که ارزش قائل است برای شکسته‌دلان و بگوید هر آنچه که خودش خجالت می‌کشد در تنهایی از خدا بخواهد حتی این‌که انسان دریابد مشهدش را انسان باید از مشهد به مشهد برسد و خواستن این مطلب گر چه خیلی ساده است، ولی عمل کردن به آن مشکل. این‌که امام دعایش را مستجاب می‌کند شکی در آن نیست و بستگی به زائر دارد تا چه حد اطمینان به بزرگواری امام دارد که هر چه اطمینان به عظمت امام بیشتر بشود، اطمینان به استجابت دعا بیشتر است و این از حقارت خود انسان است که دعا کند و شک کند که امام قبول نکرده! اگر می‌خواست قبول نکند که ما را دعوت نمی‌کرد. حالا زائر باید این را نگهدارد. رسم مهمانی این است که مهمان هر چه از میزبان بخواهد باید بدهد چه بسا که میزبان آنقدر بزرگ باشد و مهمان بسی حقیر.
و اکنون این زائر اگر برگردد در طوفان مشکلات، بداند که یار غریبی که خود نیز غریب بوده دارد. اگر این بداند که در خیل حماسه‌ها، در آتش‌ها، در محاصر‌ه‌ها و در تنگناها باید بیان داشته باشد که او پیش از آن‌که به مشهد و شهادتگاه رفته است، در مشهد بوده و خودش درخواست کرده تا دریابد مشهد خویش را و این سخن بس است که «از مشهد تا مشهد» سلام بر تو ای غریب الغرباء. سلام بر کبوتران اطراف حرمت، سلام بر باب‌المراد تو. سلام بر اشک زائرین. بر سنگ‌های زیر پای زائرانت؛ چرا که انسان حقیرتر است از این‌که بر خود زائرین سلام دهد. سلام بر خیابان‌های اطراف حرم. سلام ‌بر سایه گنبد‌های حرمت. سلام بر سقاخانه در صحن حرم، که این چه سرّی است که هر آبی که انسان بنوشد، عطش را فرو می‌نشاند، ولی آب سقاخانه حرم تو عطش عشق را بیشتر می‌کند.
سلام بر حرمت و سلام بر همه چیز از مشهد تا مشهد.

اعظم عسگری

منبع: سایت دز ان ان 

همچنین ببینید

دزفول شهری ماندگاربا امتحان الهی

دزفول علاوه بر جغرافیای زیبای طبیعی آن که از نعمت های بیکران الهی برخوردار است …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *