خانه / شهدای مسجد / 34-شهيد ماشا الله(مهدي) علوي / سخنان مادر شهید سید مهدی علوی

سخنان مادر شهید سید مهدی علوی

بسم الله الرحمن الرحیم 

سید مهدی اخلاق خیلی خوبی داشت ۳ وقت مسجد نماز جماعت می خواند و با دوستانی رفت و آمد می کرد امام را دوست داشتند و انقلابی بودند. اخلاق او با پدر و مادرش خیلی خوب بود.

بچه ها را راهنمایی می کرد برای اسلام، بیشتر بچه های محله را خودش به مسجد برد.

من و پدرش را نیز راهنمایی می کرد موقعی که ماه رمضان بود خودش صبح بیدارمان می کرد برای روزه، حتی پدرش هم راضی نبود که به جبهه برود به او گفت: برادرانت در جبهه هستند و دیگه تو نرو، سن تو هم خیلی زیاد نیست و سید مهدی هم می نشست برای پدرش داستان در مورد پیامبران می گفت. سید مهدی بعضی مواقع  صبح که بلند می شد آنقدر گریه کرده بود که چشمانش سرخ بودند و می گفت: چرا پدرم مسجد نمی آید.

یک شب که سید مهدی از جبهه آمده بود همه خوابیده بودند چراغ ها همه خاموش بودند دیدم بالای سرش نورانی است طوری که اتاق را روشن کرده است  هی نگاه می کردم دیدم یک چراغ دایره ای بالای سرش است مقداری جلو رفتم دیدم ناپدید شد دوباره آمدم بخوابم دوباره همان چراغ را دیدم و هی گریه م کردم گفتم: این پسر شهید می شود و سه بار این چراغ را دیدم که روشن شد، نمی خواستم به کسی بگویم و حتی خودش را هم نمی خواستم بگویم ولی شب عملیات که می خواست سید مهدی برود گفت مادر حلالم کن به او گفتم: سید مهدی شب ها که می خوابی چراغی نورانی بالای سرت است و به او گفتم: فقط پدرت راضی نیست. پدرت را راضی کن و برو ، شب رفت جلوی پدرش ، پدر را خنداند، بعد به او گفت و پدر به اوگفت:برو ولی مادرت چه می شود او گفت:مادرم را راضی کرده ام و رفت.

معمولاً به افراد وصیت می کرد و به آنها می گفت: مواظب مادر باشید.

تا کلاس ۱۱ درس خواند من حتی نمی دانستم در کدام مدرسه درس می خواند بسیج بود نمی دانستم در کدام بسیج است من مادری داشتم مریض بود می بایست می رفتم از مادرم نگهداری کنم، نان می پختم جنگ هم بود دیگر خیلی به درس و مدرسه رفتن او دقت نمی کردم.

شب حمله خواب دیدم: چند نفر دعا دست می خوانند رو به عراق ایستاده اند بالای سرم مادرم سه جوان بسیجی بودند، دعای دست جبهه ها را می خوانند بیدار که شدم گفتم : مادرم دیگر فوت خواهد کرد ، بعداز اینکه مادرم رحمت خدا رفت. پدرش فهمید عملیات شده و شکست خوردند( عملیات کربلای ۴) آمد و مرا از کرخه برد حتی  نمی دانستم سید مهدی نمی آید مفقدالاثر که بود گفتم حتماً می آید.

قبل از شهادت مجروح هم شده بود ولی نشانمان نداد. نیامد خانه و در جبهه ماند که ما نبینیم بچه ها هم او را دیده بودند ، به ما نگفتند، بعداً به ما گفتند: تیر خورده بود به بازویش و بعد ها فهمیدیم که او را برده بودند داخل سنگری و پانسمانش کرده اند به آنها گفته بود: نمی خواهم بروم خانه بزارید بمانم واگرنه اگر رفتم به خانه دیگر نمی گزارند بیایم. دیگه تا حمله کربلای چهار خبری از او نداشتیم بچه های بسیج به ما گفتند: ممکن است مجروح شده باشد ممکن است اسیر شده باشد هیچ خبری نداشتیم.

یک بار دیگر هم خواب دیدم، خانه بودیم با لباس بسیجی آمد دوری خورد داخل خانه هی نگاهش می کردم به او گفتم: بفرما ، ولی هیچ حرفی نمی زد به او گفتم: چرا حرف نمی زنی بفرما . هر وقت که خواب می بینم او می آید پیشمان و نگاهمان می کند.

 

همچنین ببینید

فرودگاه آبادان-شهید سید مهدی علوی

آخرین دیدار من با سید یکی دو روز قبل از عملیات کربلای ۴ بود. دی …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *