خانه / شهدای مسجد / 44-شهيد عليرضا نوري / سخنان مادر شهید سید علیرضا نوری

سخنان مادر شهید سید علیرضا نوری

علیرضا در بین همه خواهر و برادران خود نمونه بود، اخلاق خوبی داشت با پدر و مادر دوست بود، با خواهرش خوب و برای همه فامیل احترام قائل بود. علیرضا خیلی اسباب بازی دوست داشت کلاس پنجم ابتدایی بود یک روز دیدم همه اسباب بازی ها را جمع کرده است به علیرضا گفتم: اینها را می خواهی به کی بدهی تو که دیگر بزرگ شده ای و به اسباب بازی نیازی نداری، این اسباب بازی ها را برای نوه هایم بگذار.

علیرضا گفت: من دوست دارم اینها را به کسی بدهم که بچه اش هیچ چیزی ندارد.

قرآن خواندن علیرضا نمونه بود که به او قرآنی جایزه دادند.

درس علیرضا خیلی خوب بود می گفت: می خواهم به رشته ریاضی بروم علیرضا رفت تهران و چون مادر علیرضا دوست داشت پزشکی درس بخواند. علیرضا به مادرش گفت: رفتم تهران و رشته پزشکی درس می خوانم  و در کلاس دوم دبیرستان بود که گفت نمی توانم درس بخوانم و می خواهم به جبهه بروم و از تهران آمد ، کارهایش را کرد و گفت می خواهم به جبهه بروم من به علیرضا گفتم درس بخوان وقتی دیپلمت را گرفتی به جبهه برو .

علیرضا گفت نه من الان می خواهم به جبهه بروم و گفت مادر اگر به من بگوئی  بروم می روم و اگر به من بگوئی نرو باز هم می روم ولی بهتر است بابت احترام به من بگوئی برو،

هر چه به علیرضا گفتم نرو گفت باید بروم گفت: برایم امضاء می کنی

گفتمش نه ولی راضیم می خواهی بروی برو .

فرمانده علیرضا می گفت: در جبهه علیرضا یک بچه ۱۷ ساله است و در جبهه بیشتر از یک فرد ۷۰ ساله کار می کند اخلاقش یک طوری بود وقتی به جبهه می رفت . وقتی چیزی برایش می فرستادیم دوستانش می گفتند : اول به ما می دهد و بعد می خورد.

اولین باری که علیرضا به جبهه رفت من و خواهرش رفتیم بدرقه علیرضا از در سبزقبا می خواستند بچه ها را ببرند دیدیم همین طور در ماشین نشسته بود پیشانی بند سبزی به سر داشت و شال سبزی به گردنش بود خواهرش گفت مادر بیا ببین علیرضا چه گلی شده است.

شیشه عطری برای روز تولدش به او داده بودم که آن شیشه عطر را در غسالخانه روی علیرضا ریختند.

روزی از جبهه آمد می خواست لباس هایش را بشورد چند لباس دیگر که داشت ( کاپشن، ۲شلوار ، لباس) بودند که آنها را به آدم فقیری داده بودم . علیرضا به من گفت: مادر می خواهم لباسم را عوض کنم کاپشنم را به من بده .

 به او گفتم : کاپشن و چند لباست را بخشیدم

به من گفت : چند لباس کهنه در راه خدا بدهی چه بدرد می خورد.

علیرضا همیشه وقتی غذا می خورد تشکر می کرد . کوچکتر از همه خواهر و برادر هایش بود ولی بهتر از همه آنها بود بخشندگی خوبی داشت مثلا وقتی به  خانه برادران یا خواهرانش می رفت برای بچه های آنها هدیه می خرید

از آن روز اولی که علیرضا را به جبهه بردند  یعنی روز شنبه شب خواب دیدم ۱۰- ۱۵ نفر هم سن و سال خودش همه در یک ردیف با لباسی سبز رنگ نو و پوتین های زیبا و تمیز همه در دو طرف خیابان توتونچی بودند و رویشان به طرف غسال بود به علیرضا گفتم علیرضا اینجا چه کار می کنی ؟ از خواب بیدار شدم با خودم گفتم علیرضا دیگر شهید می شود

همچنین ببینید

پیشتاز و وفادار-خاطره‌ای از برادر صادق حبشی

  بسم الله الرحمن الرحیم   به نام خداوند سبحان و با سلام به همه …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *