یاد دوران(۸۱-۸۴)

 

سلامی به گرمای روزگار آشنایی و آرزوی سلامتی برای همگی دوستان خواننده، بنده نه نویسنده ام و نه شاعر ولی به یاد لحظاتی که در جلسات داشتیم خواستم چند سطری بنویسم، با خودم گفتم جفاست در مسجدی که به نام آقاست اول از او ننویسم، به یاد او ننویسم، جوهره رنگ عشق بر پرده سفید دفتر نکشانم، به یاد ربنای سبز نمازش، ترنم زلال دعاهایش، این صفحه را به گوهر پاک وجودش مزین نکنم او که از نسل نور از تبار حیدر است، وارث آل یاسین و بقیه الله فی ارضه است او که میثاق دار عهد با خداست. آقای غریبی  که منتظر وعده صادق خداست. آقای غریبی که انتظار یارانی را می کشد که او را بخواهند مانند تشنه ایی که در بیابان به دنبال آب است، انتظار یارانی را می کشد که رفتن درون آتش برای آنان جنت الأعلی باشد. انتظار یارانی می کشد که او را بخواهند نه عدالتش را نه حکومتش را خودش را برای خودش بخواهند و….

سلام بر آل یاسین، سلام بر غروب های دلتنگی و سلام بر دیدگان اشک آلود بچه هایی که در گوشه وکنار مسجد، فرشتگان برای تبرک جستن، دانه، دانه اشکهایشان را به عرش می برند و می گویند صدق الله این است احسن الخالقین و…

 

گفتم اول از بچه ها نام کی رو بنویسم، که کسی ناراحت نشه دلمو زدم به دریا و گفتم از حسن حاجی بگم که شیفته اون سادگی و توأم با مهربونیش بودم گفتم از پرسش و پاسخ هایی بگم که به عمد سؤال سخت ها را برا گروه خودمون میذاشتم چون اون سرگروه بود تا لجش رو در بیارم که در سال فلان به دنیا اومد و… خواستم از لج بازی هام بگم با اینکه تجربه اش بیشتر بود ولی نشد یکبار با من  تندی کنه، یاد پارکینگ بخیر و یاد اون گربه که میگفتی این کامبیزه، یاد جلسه گروهی که می گرفتیم یادته تو سرگروه بودی و من معاون ولی من زیاد حرف می زدم، یادته موتور یاماهات که با عظیم رفتیم کوپیته کت را ببینیم هی داغ می کرد، موتورش رو آب میزدیم خنک بشه برا برگشتن سیم کلاجش برید درسته یاماها بود؟ هنوز هم از سگ می ترسی یادته با موتورت می خواستیم بریم باغ شب بود که همه سرگروها و معاون ها بایستی می رفتیم صدای سگی اومد خواستی برگردی؟ یادته اول حرفات هی یک آیه میخوندی که اون را هم از مدیر مدرسه امام خمینی که هر روز می اومد سر صف می خوند یاد گرفته بودی می دونم برا اینکه جلو من کم نیاری می خوندی خدا را شکر که اون را هم یاد گرفته بودی، یادته تو جلسه زور می زدی خودتو ساکت نگه داری چیزی نپرونی وسط بحث ها با این همه، با این اخلاقات تابلو بودی ولی واقعا مرد بودی که جلسه این همه حرمت داشت برامون تا خودمون را هر طور شده کنترل کنیم و بعضی علایق شخصی خودمون را کنار بذاریم برام خیلی قابل ستایشی بخاطر خوبیات.

 

میخوام از عظیم بگم با اینکه زیاد تو جوانان باهاش انسی نداشتم ولی تو دوران مسئول جلسه ایی ما تو نوجوانان دنیایی شده بود برام. شیری بود برا خودش با اینکه قدرتشو داشت به کسی زور نمی گفت بر عکس مدافع حق بود. خواستم از تلاشش برا شنا یاد گرفتنم بگم خواستم از نوجوانان بگم که برادر و یاور من بود قدرش رو ندونستم تو بهشت بودیم و خبر نداشتیم و یک برادر صادق و امانت دار…  یاد اون روزا که می بردیم اسب سواری و اسب ها را حموم می کردیم بخیر یاد اون شبها که تو پارک می نشستیم و درباره جلسه حرف می زدیم بخیر اردو همدان که بهترین اردوی من بود عظیم، یاد اون روز که اومدن کامپیوتر مسجد را دزدیدن بخیر …خواستم از سید بگم با آن صراحت بیانش دوستی بود که میتونستیم همیشه بهش اعتماد کنیم یاد اون روز که با حسن و عظیم رفتیم اسب سواری البته عظیم ما را برد یادتونه حسن از رو اسب افتاد و همه جاش خونی شد…

 

گفتم از مجید قنبری بگم ساده و دوست داشتنی و بی ریا، با شوخی های ملیحش فکر کنم دل هیچ کس نرنجید داستان اختراع خودکار بیک و رابین هود سؤال های احکامش که از آعزیز می پرسید یاد مجتبی صالح نژاد بخیر که باهامون تو اردوهای نوجوانان می اومد و محفل داغ این اردوها و حرف مجتبی ازدواج… یاد امیدیان که با آن جثه کوچکش برای ما دکتر سنگری بود یا رضا نعمت که خود استاد شوخی بود و در عین حال با ادب و متانت در عین شوخ طبعی کسی بهش جسارت نمی کرد از محمد سلامتی بگم که اونم پایه اردوها بود وقتی اسمش رو می شنوم یاد رضایت نامه اردو می افتم آخه می رفتیم همیشه پیشش  و اون زحمت این کار را می کشید یادم نمیره برامون استاد رایانه بود و هر سؤال شرعی و غیر شرعی و هر حاجتی داشتیم ازش می پرسیدیم اونوقت که ما نمی دونستیم رایانه چند نقطه داره اون از دل و روده رایانه تا مغز و زبون استخونش را میشناخت یاد اون پیکانش هم بخیر. راستی حسن یادته با مجتبی و مجید و عظیم چند عکس با خر گرفتید خدا نبخشتتون نمی دونید داستان خر رو که شما تو اردو سردشت به مجموعه خاطرات ما اضافه کردین سال ها بعد تو یکی از اردوها با ترقه سنگی چه بر سر یکی از هم نژادهای اون اوردند… فی أی حال شوخی بود

 

عظیم را هم که وقتی بچه ها می دیدند یاد آب و مچه و سیخ و عقابی و عقربی و مارمولکی و… مع هذا هر کی تو آب می پرید یه اسمی برا خودش اختراع میکرد.  یاد احسان سراش افتادم، استغفرالله یادم رفت وقتی اسم این جماعت را میارم باید با خودم تریلی ببرم حجت السلام … (ره)  چی گفتم هنوز که رحمت خدا نرفته در کل خدا هممون رو مورد رحمت خودش قرار بده زیاد هم بی راه نرفتم به معنای واقعی کلمه عشق عمامه و هر شکل و سطوحی که به دایره میخورد تو گاز گرفتن هم مهارت بالایی داشت یادم نمیره صبحا که ما نهایت تلاشمون این بود نمازمون قضا نشه اون می رفت جماعت می خوند عجب موجودی بود از اون موقع اولین کسی بود تو هم سن وسال های خودمون که نماز شب می خوند. حمید کاج با اینکه تو خانواده مرفهی بزرگ شده بود اما واقعا تربیت خانوادگی خوبی داشت هر کی اونو دیده میفهمه چی میگم، اونموقع خونشون پیش نماز جمعه بود زیاد بهم سر میزدیم. صادق خلف پور که برای خودش ماجراها دارد یه طرف پسرخاله این جماعت که میگن راه های رسیدن به خدا زیاده، از طرف دیگه دارای یه افکاری خاص مثل آقای خاص.

 

در کل شاید یکی از روشنفکران مسجد بود و افکارش در بعضی موارد بسیار جالب در نتیجه خودش هم عجیب!! بارزترین چیزی که ازش یادم میاد کودتای ۸۴ و۸۵ و اعلام موجودیت صادق به عنوان مسئول جلسه (دوستان شوخی می کنم) یاد اون کت که رفتیم با  رفیقت ستاره که بچه ها گل مالیدن سرش بخیر یاد کتاب روانشناسی ها که میخوندی بخیر،  اون موقع بیشتر شعر میگفتی از حافظ یاد کامبیز بخیر یاد شب عاشورا تو پارک ساحلی با مسلم و مجید کوهی که پیک نیک بردیم و …. یاد صحبت هامون تو ساختمان روبه روی خونتون بخیر. علی حاکمی از هم محله ای ها و رفقای قدیمیه اولین کسی بود که منو مسجد برد سوار دوچرخه می شدیم و می اومدیم اوایل با دوچرخه اون می اومدیم علی پا میزد چون من جسم و جونی نداشتم، یه بار گفتمش بذار من پا بزنم گفت نمی تونی گفتم نه میتونم تا یونسکو بیشتر نتونستم پا بزنم البته مسیر سرابالایی بود. یادته چقدر با هم دعوا می کردیم بازی میکردیم پیاده می رفتیم مسجد یادم نمیره واقعا پسر خوبیه این علی انشاالله موفق باشه درست کم میبینیمشون ولی بیادشونیم. میثم بهاری از بچه های فعال مسجد بود فکر کنم کسی نباشه که کاری بهش داده باشه و زمین مونده باشه به شدت کاری و با اینکه از من بزرگتر بود ولی وقتی معاون بودم رو حرفم حرف نمی زد یاد معرفت و ادب رفقای قدیم بخیر این اخلاقاشون بود که همیشه تو دل همه جا می شدن و خاطراتشون زنده موندن.

 

این یکی که دیگه واقعا محشر بود، از هم محله ای های قدیم بود از ۴و۵ سالگی با هم بودیم از بوش هاش نمیدونم بگم یا کارهای عجیب و غریبش انصافا اگه یه امکانی بود بعضی کارهاشو توی کتاب گینس بنویسیم رکوردار می شد تو دنیا، تو زمان احمد وفایی پشتیبانش بود تو اوج هنرنمایی اون من برا کنکور می خوندم و مسجد نبودم رفقا اگاه ترند قضیه ماشین چپ شده از شاهکارهای نمایشی اون دوران به حساب میاد کلا تو جو توطئه یا توهم توطئه بر علیه خودش روزگار سپری میکنه حالا هم ازدواج کرده، اره این مجید کوهی یه دنیای قشنگی برا خودش داشت که هیچ کس اون دنیاش رو نشناخت. نعوذ بالله گفتم احمد وفایی یادش بخیر منتظر بودیم مامانش بره تهران، می ریختیم خونشون و دیگه…بی انصاف می دونست اخلاق ما را یخچال را خالی می کرد چیزی نبود بخوریم البته نانی و پنیر برای صبحانه بود بابا اون تختش یه طرف، آخ آخ اون لحافش که دیگه جای قصه و حکایت بسیار دارد. هر اردویی که می رفتیم مأمنگاه بچه ها در برابر سرما بود یادم نمیره هی کمرش درد می کرد. کمرت کمرم….

 

ازش خوشم می اومد. محمد جمالیان با اون متانت و وقار همراه با لبخند همیشگیش حسین کیخا که هیچ وقت نشد اون لبخند را در برخوردهاش فراموش کنه فرهاد بازاری که تو دوران کنکور خیلی باهاش همراه شده بودم جزیی از خاطرات زیبای ما در مسجد هستند. رضا صحتی یادش بخیر اردوی شهیون که یکی از بچه ها قول مدرسه کاید گپ را به ما داد ولی شب اردو گفت نمیشه برین و… جای دیگه رفتیم بخیر یاد ۹ساعت پیاده روی تا دریاچه بخیر یاد باغ بنیاد و شکستن در باغ بخیر یاد مجید صحرانورد که باهاش دو تیکه نصب می کردیم بخیر روز اولی که اومدم مسجد علی حاکمی گفت باهاش دست ندی وگرنه دستت را اینقدر فشار میده تا… ولی من فراموش کردم و دست دادم و دستم را اینقدر فشار داد اخرش هم خندید و گفت منو میگن انبر قلفی، اونم پای ثابت ما در اردوهای نوجوانان بود یاد مرحوم خیرالله هم بخیر دوستان هر کدومشون بوستانی پر از گل هستن سخته برا منه حقیر اونا رو توصیف کنم

{xtypo_info}امیدوارم در این مجمل دل کسی رو نرنجونده باشم بیشتر صرف شوخی بود بیشتر جملاتی که عرض کردم به امید موفقیت تمامی دوستان در تمامی مراحل زندگی و تعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان(عج)  {/xtypo_info}  

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *