آن روز در پهنه سرخ بهشت زهرا، بهشت لاله های جوان عاشق، در به در بدنبال گمشده ای بودم، احساس می کردم بین من و آن جنگل سبز گویا پیوندی است.
احساس می کردم زمین پیام آور رنجی است که بر انسان رفته است، خاک بغض آلود و گرفته بنظر می رسید در تن سرد خاک خون گرم عشق جاری بود و بر گونه هایش قطره های داغ اشک نقش بسته بود. کودکی در کنار نوجوانی آرمیده بود و دو برادر قربانیان جنایت و جنون در گوش جانم سخن می گفتند.
خون عامل پیوند همه آنها بود. آنجا فاصله های سنی، نژادی، جغرافیائی وخانوادگی، شهیدان را از هم جدا نمی کرد آنها همگی در یک چیز مشترک بودند شهادت و ایثار!
آنها راهشان یکی، رنجشان یکی و سرنوشتشان یکی بود و در فردایشان نیز زیبائی بهشتی که آفریده بودند نیز یکی!
گاه احساس می کردم که شهیدی برخاسته است چشمش را خون فرو پوشید و سینه اش را ابر آهی غلیظ فرا گرفته است. احساس می کردم صدای پای هر شهید در فضای گوشم می پیچد، حتی لحظه هایی چند احساس می کردم شهیدان تک تک خونین و گلگون بر می خیزند عجب غوغایی بود!
بهشت زهرا موج می زد امّا در سکوت سنگینی لبریز از گفتگو صدای گلوله می آمد دوباره شهیدان را به رگبار می بستند اشک در چشمانم حلقه زده بود. در افق پهناور بهشت زهرا جهنمی افرخته بود، نفاق و تزویر و دروغ و فریب! و همین کافی بود که باور کنم در مسلخی دوباره شهیدان به شهادت می ایستند.
کودکی سیزده ساله در هفده شهریور، همچون لاله ای سرخ در کنار گلبرگ های پوسیده و پرپر شده پراکنده بود. به خزان اندیشیدم که در پی این بهار آمده است. گفتم بیچاره، آه!! پیرزنی تنهای تنها نشسته بود، نرم نرمک می گریست نمی توانستم بفهمم چه می گوید. از کنارش گذشتم در کنار تصویر عزیزان خواندم در کربلای سوسنگرد خون پاکش را…. مادرش بود. در یک لحظه احساس کردم مادرش سوگمندانه جز این چه می تواند بگوید که فرزندم! از خدا بخواه من هم زودتر….
ننه طاقت دیدن…. ندارم…..
قامت درختان کناره بهشت زهرا نیز در زیر بار سنگینی غم ها فرو شکسته بود. دیده ای اینجا رنگ درختان نیز فرق می کند. درخت ها مأنوس گفتگو های همیشه شهیدانند. از چشم برگها فرچکیدن سرشک پنهان درد را دیدم! سخت است! احساس کردم چه بیهوده مانده ام! رنگ یک حسرت بر تمام وجود نشسته بود. حتی تصمیم گرفتم لحظه ای در کنارشان، در میانشان دراز بکشم! اما کدام ذائقه می تواند با مالیدن زبان بر پشت پوست میوه طعم دلپذیرش را بچشد! برخاستم! چیزی مبهم و گنگ در درونم می دوید و چیزی بدرشتی یک استخوان گلویم را می فشرد. چشمانم را بستم در ذهنم جنگلی را با ساقه های جوان شکل می گرفت و داسهایی تیز که درو کردن را می اندیشید. خواستم فریاد بکشم که جنگل ساقه های جوان به سکوت دعوتم کردند براه افتادم، دلم را جا گذاشتم و پیمانی را به ودیعه گذاشتم در ذهنم جوشید که براستی در بهار جای شهدا خالی است.
از بهشت زهرا بیرون آمدم احساس می کردم بیش از هر زمان تنهایم همچون شهیدان همچون تنهایی و غربت همه ارزش ها تنهایی به طعم تنهایی امام! راستی تو چه فکر کردی؟ می دانم موافقی …. آن روز در تو نیز احساسی مشابه یافتم نکند تو هم تنها بودی .
برادرت رضا ۲۱ / ۱۲/۵۹